جان اسمیت یک مدیر برنامه فوتبال است که تا کنون مدیر برنامه چیزی حدود 400 بازیکن فوتبال مانند دیگو مارادونا بوده و پیشگام آژانس های فوتبال مدرن است.
به گزارش کاپ، اسمیت در صحبت با تلگراف در خصوص سر الکس فرگوسن، رابی فاولر و دیگر چیزها می گوید.
1.ما قدرت تغییر بازی را داشتیم(و گاهی به آن نیاز بود)"زمانی که برای اولین بار کار خود را شروع کردم تقریبا اواسط دهه 1980 میلادی بود و فوتبال بیشتر ورزش مردان سفید پوست بود تا دیگران؛ یک اشغال قبیله ای برای مردان پیر و جوان که کار بهتری برای انجام دادن نداشتند. ورزش در آمریکا یک تفریح خانوادگی بود. ما در آنجا یک چهارچوب خانوادگی داشتیم که مشخص می کرد چه چیزی ایمن است و چه چیزی نیست، و باید این وضعیت را تغییر می دادیم.
برای همین زمانی که به عنوان وکلای یک تیم انگلیسی کار خود را شروع کردیم، به رسانه ها گفتیم که به صورت رایگان به آنها دسترسی می دهیم، اما در عوض از آنها می خواستیم عکس هایی را با حضور اسپانسر ما در مقاله های خود چاپ کنند. اسپانسر ها کسانی بودند که منابع مالی بازی ها را فراهم می کردند و ما مجبور بودیم لبخند های فانتزی خود را برای آنها به معرض نمایش بگذاریم. ما حتی توانستیم ایستگاه های رادیویی را نیز به پوشش مسابقات فوتبال ترغیب کرده و در هر دو موج FM و AM روی آنتن ببریم تا به این ترتیب توجه بیشتری را به خود جلب کنیم، خصوصا بانوانی که خیلی از جریانات بیرون از خانه با خبر نمی شدند. در ابتدا شک و تردید هایی وجود داشت، اما روز های بهتر در پیش بود. در دهه 1980 مردم در استادیوم های فوتبال جان خود را از دست می دادند، اما پس از موفقیت انگلیس در جام جهانی 1990، ما توانستیم ورزش را به موضوعی لذت بخش تر تبدیل کنیم."
2.همه چیز آن طور که به نظر می رسد نیست"ما سعی داشتیم شرکت های بزرگی نظیر کوکا کولا و مارس را وارد تجارت کنیم. در بازی های دوستانه ای که برگزار می شد تبلیغات کوکا کولا را دور تا دور زمین می چسباندیم و زمانی که بازیکنان خوشحالی می کردند به سمت آنها می رفتند. گاهی اوقات می دیدید که بازیکنان چیزی حدود 50 یارد به سمت محل تبلیغات می دویدند تا در آنجا خوشحالی کنند و خود را به زمین می انداختند تا دوربین بتواند بر روی تبلیغات بیشتر زوم کند. یا بعضی بازیکنان پس از تعویض شدن یک بار دور زمین می دویدند و سپس برای بستن بند کفش هایشان می ایستادند تا به نوعی تبلیغات روی زمین را در تصویر قرار دهند. ما در حال شکستن تمام موانع بودیم و ایده های جدید تبلیغاتی در لیگ برتر پیشرو بودند."
3.مدیر برنامه ها همیشه در حال جنگ و دعوا با مربیان نیستند"مربیانی نظیر سر الکس فرگوسن و آرسن ونگر واقعا شخصیت های باهوشی هستند. من زمانی وارد این بازی شدم که مربیان اصولا مربیان ساده فوتبال بودند. یک تاجر ورزشی بودم و عادت داشتم مثل همه بعد از کار به کافه بروم؛ مربیانی مانند آرسن ونگر و رود گولیت، که من برای سال ها به دنبالشان بودم نیز به آنجا آمده و با هر کسی که شنوا بود درباره فوتبال و آموزش های آن صحبت می کردند. ونگر می تواند به چهار یا پنج زبان مختلف صحبت کند و شما می توانستید با او در خصوص زندگی پس از مرگ هم صحبت کنید.
شما می توانستید با سر الکس فرگوسن درباره خانواده کندی صحبت کنید، زیرا او همیشه شیفته آنها بود. من سعی می کردم نکات مشترکی میان خود و مربیان پیدا کنم، برای همین کارم همیشه هم در خصوص فوتبال و پول نبود. مربیان اهمیت دارند. به کاری که ژوزه مورینیو انجام داده نگاه کنید. البته که لوئیس فان گال مربی قابل احترامی است، اما شک دارم که پل پوگبا و زلاتان ابراهیموویچ هرگز راضی می شدند در زمان او به یونایتد بیایند."
4.وقتی دیگو مارادونا می گوید تمام، یعنی تمام"من واقعا از کار با مارادونا لذت می بردم. او یک انسان اجتماعی بود و زمانی که در کنارش بودید حس می کردید انگار خدا پیش از فرستادن او به زمین از خاک خود بر روی بدن محکم او پاشیده باشد. دیگو یک استعداد بی نظیر بود و افسون های بچه گانه داشت. او همچنین استعداد ویژه ای برای رانندگی در میان ترافیک های شهر ناپل داشت.(مارادونا از سال 1984 تا 1991 در ناپولی بازی می کرد.)
همیشه از کار با او لذت می بردم، اما روزی یکی از هم تیمی هایش پیش من آمد و گفت: «از شما ممنونم.» گفتم: «خواهش می کنم.» او ادامه داد: «نه، نه، از شما ممنونم و خدا نگهدار، حالا از شما می خواهیم که اینجا را ترک کنید.» گفتم: «باشد، اما می شود قبل از آن با دیگو صحبت کنم؟» و او پاسخ داد: «نه، دیگو مشغول است. خدا نگهدار.»
و این پایان کار ما بود."
5.قراداد بستن با یک شتر لذت بخش است"بعضی از قراداد ها واقعا عجیب بود. من وقتی یک موضوع در اوکراین به خوبی پیش نرفت تقریبا در حالی که مردم به روی ما اسلحه کشیده بودند، ربوده شدم؛ اما در آن سمت نیز لحظات لذت بخش زیادی وجود داشت. در بولیوی یک قرارداد بستم و یکی از بچه ها گفت که برای من یک لاما(شتر بی کوهان آمریکای جنوبی) خواهد فرستاد، زیرا برای بخت و اقبالم خوب است. من خیلی به آن حرف توجه نکردم، تا اینکه هشت هفته بعد یک تماس تلفنی از دفتر پست لندن دریافت کردم مبنی بر اینکه یک لاما منتظر من است. در نهایت آن را پیش خود نگاه داشتم و برایش یک باغ وحش ساختم. پس از آن یک کانگورو، اِموس(شترمرغ استرالیایی) و یک آردوارک(کفتار بومی جنوب و مشرق آفریقا) به آنها اضافه شدند. بچه هایم عاشق آنها بودند."
پایان بخش اول