امیرحسین صادقی: بازوبند را دادم فرهاد مجیدی گور خودم را کندم!

امیرحسین صادقی: بازوبند را دادم فرهاد مجیدی گور خودم را کندم!

وبسایت رسمی فوتبالی - این از آن گفتگو‌هایی است که دوست داریم از اول تا آخرش را بخوانید. شاید بعضی حرف‌ها تکراری باشد، شاید بعضی از آن‌ها را امیرحسین صادقی گفته باشد ولی یک بخش‌هایی هست که احتمالاً تا حالا نشنیده‌اید. صریح و بی‌پرده با امیرحسین صادقی صحبت کردیم و او واقعیت‌هایی را درباره چند ماجرای مهم بیان کرد؛ از ماجرای اختلافش با رحمتی سر ماجرای تیم ملی بگیرید تا جلسه مهمی که با مظلومی داشت و سرمربی وقت استقلال گفت، چون با مهدی مشکل دارد باید برود. او درباره ماجرای بازوبند کاپیتانی استقلال هم نکات جالبی به زبان آورد، بازوبندی که طی ۱۰ سال گذشته حاشیه‌های زیادی به راه انداخت... 

کتابم را منتشر می‌کنم

ناگفته‌ها درباره استقلال خیلی زیاد است. بار‌ها این را گفته‌ام. بگذارید یک مقدار از فوتبال دور شوم در آن صورت کتابش را می‌نویسم. الان نمی‌خواهم بعضی از بازیکنان و مدیران عامل پیش هواداران خراب شوند. از طرفی امیرحسین صادقی قدردان زحمت بزرگتر‌ها بوده است. دوست ندارم وجهه کسی را تخریب کنم. حالا اگر از فوتبال دور شدم، یک کتاب منتشر می‌کنم و واقعیت‌های تلخ و شیرین را می‌گویم. این تجربیات حاصل ۱۳ سال حضورم در استقلال است. 

هاشم شیرین‌زبان است

بحث پاچه‌خواری نیست ولی به نظر من امیر قلعه‌نویی دیسیپلین داشت. الان که کلاس‌های مربیگری می‌روم تازه می‌فهمم او چقدر مدیریت داشت. به خاطر همین بود که با استقلال قهرمان می‌شدیم. این را هم بگویم که واقعاً شما دور هستید و گاهی خبر ندارید در اردو‌ها چه می‌گذرد. یک رفاقتی داخل تیم بود که واقعاً باعث می‌شد خسته نشویم. به قول معروف شوخی و خنده داشتیم. خیلی وقت‌ها در بدترین شرایط کنار هم بودیم و خستگی از تن‌مان در می‌رفت. من خودم از بزرگانی، چون فکری، پاشازاده، قربانی، جباری، فرهاد مجیدی، منصوریان و... چیز‌های زیادی یاد گرفتم ولی انصافاً هاشم یک چیز دیگر بود (خنده). او خیلی شیرین‌زبان است و طوری رفتار می‌کند که به همه خوش می‌گذرد. واقعاً حرف‌هایش و رفتارش به دل می‌نشیند. چند وقت پیش هم چند بازیکن استقلال رفته بودند برنامه خندوانه. واقعاً جای من خالی بود. 

خاطره خنده‌دار هاشم

یک خاطره از هاشم تعریف کنم (قبل از تعریف کردن از خنده غش کرد). من بودم و هاشم و فرهاد مجیدی، در اردوی تیم ملی. آقا فرهاد هم یادش هست. هاشم یک خاطره از پدرخانمش تعریف می‌کرد ما مرده بودیم از خنده. می‌گفت پدرخانمش تعریف کرده که یک آقایی از دوستانش ماشین سنگین داشته. حالا نمی‌دانم فامیل‌شان بوده، آشنا بوده. وسط بیابان می‌رفته که یکهو یک خانم را دیده و سوارش کرده! بعد که خانمه سوار شده آقای راننده دیده به جای پا سُم داشته! هاشم می‌گفت خلاصه آن خانمه به این راننده گفت خدا خیرت بدهد، حالا هر چی دوست داری به من بگو تا برآورده کنم. راننده کامیون گفته بود من پول دوست دارم. خانمه پوست پیاز پرتاب می‌کرد تبدیل به پول می‌شد. یا می‌گفت من طلا می‌خواهم. آن خانمه پوست پیاز را پرت می‌کرد و طلا می‌شد. به خدا من و فرهاد مجیدی دیگر تخت‌مان را گاز می‌گرفتیم. من این‌قدر خندیده بودم که نفسم بالا نمی‌آمد؛ یعنی خاطره هاشم هم ماورایی است هم سورئال! 

از من می‌ترسیدند

آندو هم جزو فوتبالیست‌های باحالی است. یک بار در فرودگاه ترکیه من و هاشم و آندو بودیم. اصلاً یک چیز‌هایی تعریف می‌کردند من غش کرده بودم از خنده. فوتبالیست‌ها اکثراً بچه‌های شیرینی هستند، اما یک وقت‌هایی طرفداران این را نمی‌دانند. مثلاً یادم هست با خانمم رفته بودیم مشهد حرم امام رضا (ع). بعدش رفتیم بازار. به خانمم گفتم یک دختر خانمی با پدرش ۴ ساعت است ما را دنبال می‌کند. رفتم جلو گفتم ببخشید خانم کاری داشتید؟ پدرش گفت می‌خواهیم عکس بگیریم ولی می‌ترسیم از شما. گفتم بابا آن داخل زمین است، ما بیرون زمین آدم دیگری هستیم. 

چه ربطی دارد؟

یک چیزی را بگویم که نمی‌دانم درست است یا اشتباه. خیلی از هواداران می‌گویند شما هر چه دارید از ما دارید. اگر ما نبودیم شما نبودید. من می‌گویم چه ربطی دارد؟ در دایرکت به خیلی از پسر‌ها و خانم‌ها و بچه‌ها و پیرمرد‌ها و پیرزن‌ها جواب می‌دهم. یکی برایم نوشته بود چرا جواب نمی‌دهی، اگر ما نبودیم امثال شما هم نبودید. به نظرم باید در فضای مجازی به هم احترام بگذاریم. ببینید مگر ما عصبی نمی‌شویم؟ ناراحت نمی‌شویم؟ هوادار همیشه توقع دارد ما خوش‌اخلاق باشیم. توقع دارند فوتبالیست‌ها در هر شرایطی بخندند. 

رفقایم پرسپولیسی هستند

من با پرسپولیسی‌ها برخورد داشته باشم؟ ببین یک چیز جالب بگویم. ۸۰ درصد رفقای من پرسپولیسی هستند. من در نتورک مارکتینگ فعالیت دارم. بدنه مجموعه من پرسپولیسی هستند. نظرم را کلاً درباره استقلال و پرسپولیس بگویم. به نظر من بدون پرسپولیس استقلال معنا ندارد و بدون استقلال پرسپولیس. هر دو رقبای قابل احترامی هستند ولی ما بیرون از زمین رفیق هستیم نه رقیب.

نشده یقه‌ام را بگیرند

من از پرسپولیسی‌ها بی‌احترامی ندیدم. وقت‌هایی شده که، چون دیده‌اند استقلالی هستم به من گران هم فروخته‌اند! ولی انصافاً بی‌احترامی ندیده‌ام. در اینستاگرام من چندین هزار نفر پرسپولیسی هستند. پیغام هم می‌گذارند. اگر دلخوری یا حرفی باشد برایم می‌نویسند. تا به حال نشده یک پرسپولیسی در خیابان یقه‌ام را بگیرد؛ هر کس هم که بگیرد نمی‌داند یقه چه دیوانه‌ای را گرفته است! به نظر من اگر بحثی و حرفی هم هست به خاطر مشکلات اقتصادی و اجتماعی است. فوتبال شده همان روزنه‌ای که می‌آیند و عصبانیت‌شان را خالی می‌کنند. 

زدم زیر دست آقای مسئول

اخیراً یک بحثی در فوتبال ما راه افتاد که چرا پرچم ژاپن را سر بازی پرسپولیس برده‌اند ورزشگاه. متأسفانه این چیز‌ها اپیدمی است. فکر کنم یک بازی بود بین ما و النصر عربستان در ورزشگاه آزادی. باید با اختلاف دو گل می‌بردیم و می‌رفتیم بالا. دقیقه ۵۵، ۶۰ بود که جو ورزشگاه ریخت به هم. یک صدایی شنیدم. گفتیم چرا فحش می‌دهند؟ ما که شانس داریم ببریم و برویم بالا. تا به حال این جو را در ورزشگاه ندیده بودم. دیدم پشت دروازه تیم عربستانی، زیر ساعت یک پرچم سوریه بالا آمد. نزدیک ۴۰، ۵۰ متر بود. جو استادیوم یکهو ریخت به هم. گفتیم چی شد؟ بروید بازی را ببینید ما چطور گل خوردیم. دو بر یک بردیم ولی حذف شدیم. تمرکز ما ریخته بود به هم. به من امیرحسین صادقی که به عنوان بزرگتر تیم بودم خیلی برخورد. تو شلوار هوادار را می‌گردند چطور توانسته بودند پرچم ۵۰ متری سوریه را بیاورند داخل آزادی؟ آن هم توسط آن آدم‌های خاص؟ جالب توجه بود که چرا کسی هم برخورد نمی‌کرد. بعد از بازی آقای مسئول که این کار را کرده بود، با لبخند آمد داخل رختکن ما. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. من یک لحظه فکر کردم ما رفتیم بالا نه حریف. من دیگر قاطی کردم. از بازیکنان بپرسید. ما قبلاً هم با هم مشاجره داشتیم. بعضی بچه‌ها با روی باز ایشان را تحویل گرفتند. آمد با من دست بدهد زدم زیر دستش. گفتم ببین اینجا فوتبال است سیاست نیست. برای ماندن در فوتبال کار سیاسی نکنید. بچه‌ها همان جا در رختکن به من می‌گفتند امیرحسین صادقی با فوتبال خداحافظی کن. از حسین امانتی که تدارکاتچی تیم بود بپرسید. من گفتم مردم سیاست نمی‌خواهند فوتبال می‌خواهند. نباید صدای یکی درمی‌آمد؟ یک روز رفتم دفتر آقای فتح‌ا... زاده گفت: دیگر نمی‌توانی در استقلال باشی و تیم جدیدت را انتخاب کن! متأسفانه آن آقا دکان سیاست در فوتبال باز کرده بود. گفتم باشه از این فوتبال می‌روم بیرون. حداقل حرفم را زدم. 

مصیبت داشتم

آن سال دو، سه پیشنهاد داشتم. رفیق نزدیکم که دوست مشترک من و قلعه‌نویی است با امیر صحبت کرد. او هم پذیرفت بروم تراکتورسازی. سال بعد هم برای برگشتن به استقلال مصیبت داشتم. یادم هست قلعه‌نویی زنگ زد و گفت برو باشگاه پیش آقای فتح‌الله زاده و قرارداد ببند. من رفتم باشگاه. ۴ ساعتی من را جلوی در نگه داشتند. دربان می‌گفت: هماهنگ نشده است. بعد دیگر به من برخورد. به قلعه‌نویی زنگ زدم و گفتم من را راه نمی‌دهند. گفت: الان پیگیری می‌کنم. بعد از آن من را بالا راه دادند. با یک‌سوم قرارداد نسبت به دیگر بازیکنان با استقلال بستم و برگشتم. 

قلعه‌نویی پای من ایستاد

من و امیر قلعه‌نویی داستان‌ها داشتیم. همیشه هم بود ولی این را بگویم که در فوتبال خیلی از من حمایت کرد. همیشه در بدترین شرایط هم پای من ایستاد. یک زمانی شرایط روحی و روانی خوبی نداشتم ولی باز هم به من دست نمی‌زد و حمایت می‌کرد. 

عاشق قلعه‌نویی هستم

یک خاطره از قدیم تعریف کنم. سال اول من سه میلیون با استقلال بسته بودم. با موتور می‌رفتم سر تمرین. یک روز امیرخان به حاجیلو گفت سه میلیون به این بچه بدهید برای خودش ماشین بخرد. من هم گفتم چشم. یک پراید خریدم. گفت دیگر نبینم این بچه با موتور آمده سر تمرین. در این سال‌ها بین ما مشکل بوده. مگر می‌شود اختلاف سلیقه نباشد ولی همه جا گفتم. من عاشق قلعه‌نویی هستم. 

با آیفون کوبیدم تو صورتش

درگیری روی سکو؟ بابا آن آدم دیوانه‌ای بود. مثل اینکه از فامیل‌های دور آقای قلعه‌نویی بود. شاید هم نبود. نمی‌دانم. یک آیفون به من ضرر زد. با گوشی کوبیدم تو صورتش و خرد شد. بعد از بازی با سایپا با اینکه تیم برده بود، به حنیف گفتم نرویم پایین. امیرخان از ما شاکی است. گفتم بابا من او را می‌شناسم. گفت نه برویم. آقا رفتیم پایین کنار زمین. آن بازی سه بر دو بردیم ولی هر چه توپ آمد رفت توی گل. من را دید گفتم دیگر تمام شد. گفتم امیرخان هر چه بگویی درست است. می‌گفت: من هر چه می‌کشم از دست شماهاست. چرا نیستید؟ دفاع ندارم. خیلی شاکی بود. تحت فشار قرار داشت. من آمدم از پله‌ها بالا بروم دیدم یکی از پشت کوبید تو سرم. من هم با گوشی کوبیدم تو صورتش. طرف دیوانه بود. 

به مایلی‌کهن گفتم حلالت نمی‌کنم

درباره آن ماجرای تخته نرد و خط خوردن من از تیم ملی... ببین آن روز اصلاً مایلی‌کهن در اردو نبود. بعد من اصلاً نمی‌دیدم ایشان کجا نماز می‌خوانند. یک بار داشت برای کار دانشگاه پژوهش انجام می‌داد و پرسشنامه برای ما آورد. یکی هم برای من آورد. به او گفتم حاج آقا حلالت نکردم. مایلی‌کهن بچه محل ما بود. گفت سر چی؟ گفتم سر تیم امید. گفت والا من نبودم، آقای فلانی گفت پاسور بازی می‌کردی. تخته نرد را هم که گفتم منظورم شما نبودی. گفتم من اصلاً تخته نرد بلد نبودم. یادم هست با تیم بزرگسالان داشتیم می‌رفتیم جام جهانی آلمان. آقای دادکان نشست کنار دست من. گفت: تخته بلدی؟ گفتم به خدا بلد نیستم حاج آقا. گفت: تو که به خاطرش خط خوردی حداقل بیا به تو تخته نرد یاد بدهم! آن موقع بازیکنانی بودند که می‌خواستند در تیم امید بمانند. اون آقاهه دوست داشت این بازیکنان بمانند. خلاصه امیرحسین صادقی را قربانی کردند. 

پدرم رفت دم در خانه مادر مایلی‌کهن

ببین کل ماجرا این بود که دو بازیکن گنده تیم داشتند تخته بازی می‌کردند. زورشان ولی به آن‌ها نمی‌رسید دیگر به خاطر همین من خط خوردم. فقط و فقط نگران پدرم بودم. می‌گفت من با رزق و روزی حلال پسرم را بزرگ کردم. اگر پدرم را ول می‌کردم مایلی‌کهن را می‌کشت. ببین پدر من کفاش است. با هزار خون و دل ما را بزرگ کرد. بعد آقای مایلی‌کهن در برنامه زنده تلویزیونی آن حرف را زد. هی می‌گفت بگم بگم... فردوسی‌پور هم گفت: بگو ببینیم چیست. مردم فکر می‌کردند ما چه‌کار کرده‌ایم. قشنگ جمله اش را یادم هست. گفت: در تیم ملی ایشان پاسور و تخته بازی کرد! کارد می‌زدی خون بابای من درنمی‌آمد. بابام می‌گفت خودش یادش رفته از فنس‌های امجدیه بالا می‌رفت. قبل از این ماجرا‌ها بابام حتی به من گیر داد و گفت تو چه‌کار کردی. گفتم به خدا کاری نکردم. گفت مایلی‌کهن می‌خواهد تو را خط بزند. بعد این مسائل که اتفاق افتاد یک جور‌هایی خیال پدرم راحت شد. حتی شب رفت دم خانه مادر مایلی‌کهن. می‌گویم همسایه ما بودند. به مادر مایلی‌کهن گفت: پسرت را حلال نمی‌کنم. وقتی مایلی‌کهن در مجموعه المپیک به من واقعیت را گفت و گفت: راوی کس دیگری بوده، گفتم باشه حلالت می‌کنم. 

رئیس کلانتری را زدم

دعوایی بودم؟ ببین من بچه نظام‌آبادم (خنده). من مأمور کلانتری را جلوی در مغازه بابام کتک زدم. نمی‌دانستم رئیس کلانتری است. پدر من یک زیر پله یک متری داشت. ماشین را گذاشت جلوی مغازه بابای من. گفتم آقا ماشینت را بردار گفت خفه شو. خلاصه طوری زدمش که افتاد تو جوی آب. آنجا هم او را زدم. بابام شاکی شد و گفت بابا این رئیس کلانتری بود. خلاصه فرار کردم خانه عمه‌ام و تا مدتی هم آفتابی نمی‌شدم! پدرم تمام زورش را می‌زد که من خلافکار نشوم. 

دیدار با مجید خروس!

یک بچه محلی داشتیم به اسم مجید خروس! سر تیله بازی کیفش را بردم (خنده). وقتی در استقلال بودم یک بار جلوی استادیوم یک نفر گفت من را می‌شناسی؟ گفتم نه. خب ۱۱ سال گذشته بود. گفت خوب نگاه کن. گفتم نه والا نمی‌شناسم. گفت مجید خروسم. گفتم چیه؟ آمدی کیفت را بگیری؟! (خنده) گفت قیافه‌ام یادت نبود، کیف را یادت بود؟ اینکه به بچه محل‌های قدیم کمک کنم. ببین تا جایی که بتوانم کمک می‌کنم و دست به کمکم بد نیست. از این‌هایی که ریا می‌کنند خوشم نمی‌آید. 

صحرای محشر بود

گفتی بعد از بازی با بوسنی ما در رختکن گریه کردیم؟ نه، ما بعد از بازی با آرژانتین گریه کردیم. راست و حسینی بگویم رختکن تیم بعد از آن بازی صحرای محشر بود. کی‌روش همه ما را جمع کرد. توفانی راه افتاده بود. همه گریم می‌کردیم. من درد فتقم زیاد شده بود، خیلی هم زیاد. فقط و فقط گریه می‌کردم. همه نشسته بودیم. فقط صدای هق هق می‌آمد. ۳۰ دقیقه گریه کردیم و بعد همه ساکت شدند. کی‌روش شروع کرد به صحبت کردن. گفت هنوز یک بازی دیگر داریم. هنوز یک امتیاز داریم و می‌توانیم صعود کنیم. متأسفانه قبل از بازی با بوسنی در هوای بارانی تمرین کردیم و خسته شدیم. ما را ترکاند. بعد ادین ژکو یک گل الکی زد. می‌خواستیم حمله کنیم و گل خوردیم. خدا داور بازی ایران و آرژانتین را لعنت نکند. ان‌شا‌ءا... به زمین گرم بخورد. اگر روی اشکان پنالتی می‌گرفت آرژانتین را می‌بردیم و به خدا می‌رفتیم مرحله بعد.

پدرمان درآمد

این جام جهانی را نگاه کنید. ایران موقعیت آنچنانی جلوی پرتغال و اسپانیا نداشت ولی در همان بازی با آرژانتین سه بار گلرشان توپ ما را درآورد. بعد شما نگاه کنید ما با چه بازیکنانی رفتیم و این دوره با چه بازیکنانی. ما پدرمان درآمد تیم برسد جام جهانی. الان نصف بچه‌ها در اروپا هستند. آن موقع ما زیاد بازیکن نداشتیم. اشکان هم که بود در سه بازی آخر مقدماتی جام جهانی مصدوم شد و برایمان بازی نکرد. 

کی‌روش انصافاً روانشناس خوبی است

قبل از بازی با کره جنوبی که رضا گوچی گل زد و رفتیم جام جهانی، کره‌ای‌ها خیلی کری می‌خواندند. وارد کشورشان که شدیم از اول فشار روی ما زیاد شد. مربی‌شان گفته بود دوست دارد ازبکستان همراه آن‌ها صعود کند. کی‌روش هم نامردی نکرد و کل در و دیوار هتل را با عکس سرمربی کره روی لباس ازبکستان پر کرد. کی‌روش انصافاً روانشناس خوبی است. خوب ایرانی‌ها را می‌شناسد. 

بچه‌ها آرایشگر هم برده بودند

بابا آن دوره که ما رفتیم جام جهانی چیزی نداشتیم ولی این دوره بچه‌ها ماشاءا... آرایشگر هم با خود برده بودند. بعد در برزیل هتل ما بغل فرودگاه بود. سکوریتی‌ها از تعداد ما بیشتر بود. از در می‌رفتیم بیرون انگار دزد گرفته‌اند. ۲۰ کیلومتر هم با شهر فاصله داشتیم. خیلی اردوی سنگینی بود. 

کی‌روش زیاد خداحافظی کرد

از بعد از بازی با بوسنی در رختکن چیزی یادمان نیست. من دو، سه روز مسکن می‌خوردم که درد نکشم. شنیدم بعدش گفتند کی‌روش خداحافظی کرده از بازیکنان. خب کی‌روش خیلی از تیم ملی خداحافظی کرد. یادم هست یک بار هم سر لباس‌ها خداحافظی کرد. یک اردو هم در سوئد بودیم که از بازیکنان خداحافظی کرد ولی بعد دوباره برگشت. 

کی‌روش گفت مسی مار است

فکر نکنید گرفتن مسی و آن همه ستاره اتفاقی بود. کی‌روش و دستیارانش خیلی آنالیز کردند. ما در آن بازی فقط و فقط با مسی کار داشتیم. کی‌روش مسی را برای ما مثل یک مار تشبیه کرد. گفت او وسط زمین توپ را می‌گیرد و می‌چرخد. می‌گفت یه کاری کنید که روبه‌رویش را نبیند. آندو در آن بازی فوق العاده بازی کرد. او و جواد (نکونام) مسی را کشته بودند. حاج‌صفی هم او را کشته بود. من و سیدجلال آگوئرو و هیگواین را گرفتیم که من فقط یک موقعیت به هیگواین دادم. کل بازی را بسته بودیم. فوتبال است دیگر. پیش می‌آید. شما صحنه گل را باز ببینید. اصلاً جای رضا گوچی آنجا بود؟ برگشته بود تا دفاع کند. متأسفانه یکسری بازیکنان بازیگوشی کردند و جای خودشان را ول کردند (ظاهراً منظور امیرحسین به بازیکن تعویضی در نیمه دوم بود که جای خود را خالی گذاشته بود) و بعد مسی آن گل را زد. به قول یک گزارشگر عربی این شلیک به قلب ۸۰ میلیون ایرانی بود. یکی از تلخ‌ترین تیتر‌هایی که من در سایت فیفا دیدم. 

آن شب حوصله هم را نداشتیم

بعد از بازی ایران و آرژانتین مردم به خیابان ریخته بودند و خوشحال بودند. ما هر شب در اردو بیرون می‌آمدیم و در راهرو‌ها با هم بازی می‌کردیم. بگو بخند و بزن و برقص داشتیم. آن شب با بقیه شب‌ها فرق می‌کرد. اردو خیلی سنگین بود. البته قبلش بگویم اردو‌های کی‌روش فوق العاده سنگین بود. از بازداشتگاه بدتر بود. آن شب اصلاً دل و دماغ نداشتیم. حتی حوصله هم را نداشتیم. همه تو لک بودند. یادم هست خانمم زنگ زد و گفت: همه در ایران به خیابان‌ها ریخته‌اند گفتم واسه چی خوشحالی می‌کنند؟ ما که باختیم. خیلی خیلی شب بدی بود. 

اسم من را آوردند؟

(در واکنش به بحث کم‌کاری بعضی ملی‌پوشان در دوره آخر قلعه‌نویی در استقلال و مصاحبه‌هایی که بوستانی و بیانی کردند) کسی اسم من را آورد؟ ببین من وقتی از جام جهانی برگشتم رفتم پیش دکتر نوروزی. با ایشان حرف زدم. با خانم محمدی هم همین‌طور. وضعیت من را دید و گفت یک تا یک ماه و نیم دیگر برمی‌گردی. من نمی‌خواستم بمانم. قطری‌ها پیشنهاد ۴/۵ میلیاردی داده بودند. تازه ۴ ماه بازی نبود و راحت می‌توانستم خوب شوم و ریکاوری کنم. ولی دست و بال قلعه‌نویی بسته بود. به امیرخان گفتم هر چه شما امر کنی. می‌دانی اتفاق بد کجا افتاد که این داستان‌ها درست شد؟ حنیف در اردوی ترکیه آسیب دید. دست قلعه‌نویی بسته شد. از طرفی قبل از اینکه من برای استقلال بازی کنم تیم در صدر بود. تمام تیم‌ها را برده بود، اما یکی از بازیکنان در بازی با نفت تهران شیرین شد و به قلعه‌نویی گفت من نمی‌خواهم دفاع آخر بازی کنم و باید بروم سر جای خودم. من آن روز ۳۰، ۴۰ درصد آمادگی داشتم و اصلاً نمی‌خواستم به اردو بروم ولی مجبور شدم بازی کنم. وحید امیری هم همان اوایل بازی با من تک‌به‌تک شد و خلاصه... به نظر در کل سال خوبی بود. یک چیز هم بگویم. کلمه خیانت در هر تیمی که من بازی کردم معنا و مفهوم نداشت. حالا اگر کسی هم این کار را کرده باید خودش جوابگو باشد.

من که نگفتم رحمتی خداحافظی کرده

(در واکنش به ماجرای اختلاف نکونام و رحمتی که می‌گفتند امیرحسین این وسط ناخواسته نقش مهمی داشته است) یک چیز بگویم ختم کلام. تیم ملی باید سه بازی آخرش را می‌برد و می‌رفت جام جهانی. من شنیده بودم مهدی رحمتی با کی‌روش به مشکل خورده است. از بازیکنان تیم ملی هم شنیدم. تیم ملی آن موقع به بازیکنان بزرگ نیاز داشت. مهدی رحمتی هم یک مصاحبه کرد و گفت کناره گیری کرده و می‌خواهد یک مدت استراحت کند. این را که دیگر من نگفتم. این وسط نکونام هم یک مصاحبه کرد درباره بازوبند کاپیتانی. بعد از بازی داماش بود. نکونام گفت پدرم شدیداً استقلالی است. بعد هم گفته بود اگر بحث کاپیتانی است اولین کسی که باید بازوبند را ببندد امیرحسین صادقی است. من اصلاً مشکلی با کسی ندارم و نداشتم. نه با نکونام که کاپیتان من در تیم ملی بود و نه با مهدی. جواد اصلاً درباره این مسائل با من حرف نمی‌زد، اما یکسری‌ها این وسط خاله زنک بودند. از آن بدتر اتفاق‌های دیگری هم افتاد. من با آقا جواد هم‌اتاق شدم! من قبلش با مهدی رحمتی بودم ولی وقتی او از تیم ملی کناره گیری کرد، من با آقا جواد هم‌اتاق شدم. دیگر حرف زدن‌ها از آنجا شروع شد. اصلاً به امیرحسین صادقی چه ربطی داشت رحمتی در تیم ملی بازی کند یا نکند. مگر او نامه ننوشت برگردد تیم ملی؟ بعد همه را انداختند گردن من بدبخت. یادم هست رفتم اردوی تیم ملی یک مصاحبه کردم که متأسفانه دوستان آن را وصل کردند به آقای قلعه‌نویی که من را جلوی او بگذارند. از من پرسیدند تیم ملی شانسی رفته جام جهانی من گفتم نه. می‌گفتند منظور امیرحسین قلعه‌نویی است من که زنگ زدم قلعه‌نویی و گفتم اصلاً منظورم شما نبودی و فرد دیگری بود. او هم گفت: ما با هم مشکلی نداریم و حتی خندید و گفت: غلط کردی حرف زدی. گفتم اگر شما می‌گویی چشم. حالا خیلی اتفاق‌ها افتاد و نمی‌خواهم درباره اش حرف بزنم. الان گفتی یادم آمد. می‌گفتند صادقی عامل اصلی بوده. ببخشید من ۸ سال در تیم ملی نبودم. بعد از ۲۰۰۶ و قبل از جام ملت‌های ۲۰۰۷ با آقای قلعه‌نویی به اختلاف خوردم و دیگر در تیم ملی نبودم تا سال ۲۰۱۴. منی که ۸ سال در تیم ملی نبودم اینقدر زور داشتم که مهدی رحمتی را کنار بگذارم؟ حتی به خودم بالیدم و گفتم چقدر گردن کلفت هستم! (خنده) من و مهدی اصلاً مشکلی نداشتیم. در مس با هم بودیم و حتی وقتی قرار شد برگردم استقلال مهدی به من زنگ زد و گفت: بیا استقلال که من گفتم حتماً. 

گور خودم را کندم

ماجرای بازوبند کاپیتانی استقلال در ترکیه هم داستان داشت. بعد از جلسه‌ای که داخل تیم داشتیم قلعه‌نویی گفت بزرگتر‌های تیم بمانند. من و برهانی و رحمتی و پژمان ماندیم. به ما گفت خودتان سر کاپیتانی با هم کنار بیایید. یعنی توپ را انداخت به زمین ما در حالی که باید مربی کاپیتان را انتخاب کند. بعد نشستیم دور هم. هنوز جلسه شروع نشده یک نفر قهر کرد و رفت! (گفتیم پژمان بود؟) اسم نمی‌آورم ولی پژمان نبود. عجب اتفاق مزخرفی بود. یعنی ما ۴ تا بزرگتر تیم نمی‌توانستیم یک دقیقه با هم حرف بزنیم. یکی هم ساکش را همان روز جمع کرد و رفت! خیلی بد بود. یادم هست همان جا بازی دوستانه داشتیم. قلعه‌نویی به من گفت: بازوبند را بده مهدی رحمتی. من هم رفتم سمت مهدی گفتم بیا، خدا به تو لطف کرد. دیگر حرف نزن. بیا این بازوبند را بگیر که از سرت هم زیاد است. ببینید من دوران حضور علی منصوریان در استقلال بازوبند می‌بستم. عکس‌هایم هست. سر این بازوبند هم بد ضرر کردم. یادم هستم روزی که آن را به بازوی مجیدی بستم برایم دشمن درست شد. یکی از مربیان می‌گفت: چرا بازوبند را می‌دهی فرهاد مجیدی؟ گفتم بابا ۱۰ سال از من بزرگتر است. سال ۷۷ در استقلال بازی کرده و آن وقت بازوبند را به او ندهم؟! مگر می‌شود جلوی آقا فرهاد بازوبند ببندم. خلاصه وضعی درست شد و به بعضی‌ها برخورد و گفتند حق نداری این کار را بکنی. وقتی بازوبند را دادم به آقا فرهاد فکر کنم گور خودم را کندم (خنده). همان سال هم از استقلال رفتم. زیرآبم خورد. یک چیز بگویم. تازه اتفاقات ۲۰ سال قبل الان دارد رو می‌شود. ۲۰ سال بعد هم اتفاقاتی که در این سال‌ها در استقلال افتاد رو می‌شود و وجهه یکسری‌ها مشخص خواهد شد. 

مظلومی گفت مهدی را می‌خواهم تو برو!

سالی که رفتم صبای قم یادم هست. امیری زنگ زد که چرا به جلسه تیم نیامدی؟ رفتم دفتر باشگاه. مظلومی به اضافه چند بازیکن تیم از جمله عمران‌زاده، خسرو حیدری و... نشسته بودند. به امیری گفتم مگر کسی به من چیزی گفته بود درباره جلسه؟ آقای مظلومی به من خوشامد گفت و بعد گفت بیا اتاقم، کارت دارم. خیلی مسائل را عنوان کرد. به من گفت تو با مهدی رحمتی مشکل داری؟ گفتم نه مشکلی ندارم. اول که می‌خواست حرف را بپیچاند. چند بار گفت تو مشکل فنی داری. مشکل دفاعی داری. هی یک طوری حرف می‌زد که یعنی تو از نظر فنی ضعیف هستی. یک نکته این وسط بگویم. یادم هست آن موقع با بیرانوند صحبت شده بود. نظری معاون باشگاه با او به توافق رسید. یعنی هنوز اصلاً مشخص نبود گلر استقلال کیست؟ رحمتی در تیم وجود نداشت. با بیرانوند هم صحبت کرده بودند. مظلومی به من گفت تو نمی‌توانی با رحمتی کار کنی و باید بروی! شوکه شدم. گفت نمی‌خواهم دردسر برایم ایجاد شود. می‌خواهم تو را روی نیمکت بگذارم و مشکل برای هم درست می‌کنید. بهتر است از استقلال بروی. خیلی تند حرف می‌زد. به مظلومی گفتم آقا، من را می‌شناسی؟ دو بار هم گفتم. گفتم من امیرحسین صادقی هستم. داری درباره من حرف می‌زنی؟ مشکل فنی داری و این حرف‌ها چیست؟ مگر بازیکن تستی آورده‌ای؟ آخرش آب پاکی را ریخت و گفت من با مهدی رحمتی تمام کرده‌ام، او را می‌خواهم و تو بهتر است از استقلال بروی. من گفتم نمی‌روم. بعد گفتند بیا مثل کارمند در باشگاه ۸ ساعت باش و حقوق بگیر. 

گفتم روی دیوار بدکسی یادگاری نوشتی

با مظلومی چند وقت بعد حرف زدم. من شمال بودم. یکی از دوستانش زنگ زد و گفت پرویز خیلی ناراحت است. زنگ زدم به او. گفتم روی دیوار بدکسی یادگاری نوشتی. ببینید من نمی‌گویم رحمتی بد است. شاید مشکل رحمتی نبود. ولش کن. گذشته است. من به خاطر استقلال ابرو دادم، پارگی داشتم، شکستگی دادم. غصه خوردم و تا مرز سکته رفتم. دکتر ستوده شاهد است. یک بار تا مرز سکته رفتم. بعد از جام جهانی که استقلال با من نمی‌بست. من برای اینکه حتی قراردادم را تمدید کنند رفتم با پرسپولیسی‌ها مذاکره کردم تا استقلالی‌ها من را بخواهند. فقط می‌خواستم در استقلال بازی کنم. دوست داشتم این تیم را ولی خب بهتر از ما هم بود.

1984