خبرگزاری فوتبالی- یوهان کرویف فقید میگفت «فوتبال را با مغز بازی میکنند. پا تنها وسیلهای برای گردش توپ است». جملهای که بیشتر شبیه به پزی روشنفکرانه بود اما چشممان به درهایی افتاد که با پاسهای جوانک اصالتا اردبیلی آبیپوش باز میشد. کرایف راست میگفت. حق با او بود.
مثل یک رهبر در میانه زمین می جنگید و با کسی سازش نداشت. حتی بیرون از زمین چمن. لقمهها را حاضر و آماده در دهان کوچک و بزرگ قرار میداد. خودش اما انگار شرمش میآمد توپ را به تور بچسباند. لذت را در پاس میدید و پاس.
پاسهایی دقیقتر از موتور ساعتهای سوئیسی. آنقدر با گلزنی بیگانه بود که پس از گلزنی در شهرآورد هم شادی ماندگاری نداشت. اصلا نمیدانست های و هوی و گلزنی در دربی یعنی چه. غش کردن و ساختن نماد یعنی چه. پس از اولین گلش به سمت هواداران رفت و دستهایش را باز کرد. ساده ساده. من را در آغوشتان بپذیرید.
کلمات از دهانش مانند تیر شلیک میشد. پر درد و عمیق. میتوانست در لحظه تیغ را به علت یک ضربه آزاد زیر گلوی همتیمی بگذارد و در لحظه دیگر سرمربی را به رگبار ببندد که چرا هیچ چیز از او یاد نگرفته و افسوس و صد افسوس که همهاش درست بود. آنقدر درست که در نبود او جرعهای آب خوش از گلوی آبیپوشان پایین نرفت که نرفت. هر از چندگاهی جوانکی چشمها را به خود خیره میکرد که جانشین جباری پیدا شد، ۸ را به او بدهید، میانه میدان بیمه شد و از این قبیل عبارات دل خوشکنک اما همه گشتند او مانند او پیدا نشد.
بیایید معروفترین سکانسهای هنرنماییاش را مرور کنیم. کوچ به ابومسلم و ۲ گل به استقلالی که در ده دقیقه با ۳ گل نسخه سیاه پوشان را پیچید تا دور از پیراهن آبی هم برای استقلالش شگون داشته باشد. یک جماعت ستاره و قلعهنویی مستاصل و جباری ۲۴ ساله که نبض تیم بود و به قهرمانی رسید. مصدومیتهای لعنتی که زانوهایش را به باد داد و یک مملکت را از دیدن آخرین نسل بازیسازها محروم کرد. زدن گل قهرمانی حذفی و تقدیم به پدر. پدری که قرار بود در ورزشگاه باشد و نبود. دیگر هیچوقت نبود.
جام را بالای سر برد اما فردایش پرچم سیاه برخانهاش رخت بست. تیم ملی را به جام جهانی فرستاد اما عطای پیراهن سفید را به لقایش بخشید. تمام قهرمانی آبیها را به پای مربی نوشتند اما وقتی او بود جام بود و وقتی او نبود جامی هم نبود. انگار سلولهای مغزش با همه تفاوت داشت. چیز دیگری بود. تیم مورد علاقهاش را در آسیا تنها گذاشت تا آن سکانس غمانگیز برسد.
سپاهان در آزادی یقه استقلال را گرفت اما پاهای شماره ۸ میلرزید. اصلا با رنگ زرد غریبه بود. فوتبال را دوست داشت و هنوز هم تک ستاره صحنه بود اما دلش به رنگ دیگری تعلق داشت. عقیلی پنالتی را گل کرد و هلهله سمت زردپوشان به پا بود و سر مجتبی پایین. شادی نمیکرد. من اینجا چه میکنم؟ اصلا به اینجا تعلق دارم؟
فیلم تمام شد. بقیه صحنهها اضافی بودند. الاهلی. بازگشت به آن همه حاشیه در استقلال. همهاش راشهای اضافی بودند که ذهن زیبای هشتی که به خاطر زبان تندش شاکی نامیده میشد باید از ذهنش پاک کند تا شاید صفحه جدید زندگیاش در عرصه مربیگری و کنار زمین، از همین ابتدا رنگین باشد. رنگینتر از همیشه. برسد روزی که به ماهورش از روزهای اوج بگوید. از روزهایی که بود و هیچکس مانند او پیدا نشد. بعدها هم نشد. او همان رهبر ارکستری بود که به موقع دستور نواختن نتها را صادر می کرد. کوک و درست. سازنده بهترین آهنگهای نسل جدید استقلال.
علی رضایی
1101